بودنت را به طلوع تشبیه میکنم
به سرافرازیِ سربازی که در خون وخاکش غرقه می کنی
برآمدنت از بلندایِ هوسی
بی هیچ کوششی
هیچ انگیزه ای
از خواستن
لمس انگشتانت انتهای خواهش است
دلهره ی فراموش ناشدنی که ازتاریکی های درون برآمده
تابناکی چهره ات
آی بلندای قله های یخی
مرا ببوس
بوسیدنت هوسی است
که مردان را چونان برگ زرد دستاویزِ بادی هرزه میکند