زیبا رویان شوی ندارند2


شوی هم داری
چی فرقی می کند وقتی چشمان زیبا هم داشته باشی
شوی هم داری
و چادر سرخ هم می پوشی
و اشعه انگشترت
وجود انگشتان خوش تراشت را به همه گزارش می دهد
و گل گریبانت
جایی را تزیین نمی کند
از جایی با خبر می سازد از چیزی

وقتی سرمه می کشی و به میان جمعیت می روی
چشم های سرمه کرده ای را به بازار برده ای
بندهایی را گسسته یی
و با رضایت لبخند زده ای
به من چی ربطی دارد که مقصدی در لبخند هایت نیست
مهم این است که وقتی به تو نگاه کرده ام
خندیده ای
وقتی به تو نگاه کرده ام
ترا در بند یافته ام
مثل پرنده ای که
از شاخه ای متحرک
به میان چوب های قفس رانده شده باشد
وقتی به تو نگاه کرده ام، آرام خندیده ای تا صدای زنجیرهایت را بشنوم

گیرم تارهایی از مویت سفید شده اند
و تارهای موی من مثل سبزه های اول بهار ترد اند
وقتی چشمانت در میان نخستین چین هایش
جوانی را در نیمه شبی وا می دارد که پنجره ها را باز کند
و به درختان و ستاره های روی شاخه هایش ساعت ها چشم بدوزد
چی فرقی می کند که شکمت چند بار بالا آمده است

چشمانت
پیش از آنکه از آن کسی باشند
دو جاندار اند
مثل همه جانداران دیگر
بی قرار طبیعت آزادشان
وقتی به دریا و درخت می نگری از اشیای طبیعت هم هستند
وقتی به کوچه و بازار می روی از مردان سر راه هم
وقتی روی تخت خواب دراز می کشی
از شویت هم


http://hermespoetry.blogfa.com/

ترجمه های من و خسرو مانی را می توانید در این آدرس بخوانید. هرمس وبلاگی است برای ترجمه شعر. با مهر فراوان مهرداد

وطن


فریاد می زنی

دست هایت را در هوا تکان می  دهی

دست هایت را در هوای پاک فرو می کنی و چیزی را می جویی

جستجو بیهوده است

وطن

همین خاکی است که روی آن ایستاده ای


اجاق های ویران و خاکستر


پیر مردان به پیشانی صافت می نگرند

و به روزهای اندکِ در پیش رو

 و نو جوانان ناخن هایشان را می جوند بر سر راه

 به حافظه جمعی راه می یابی

 چون دوره ای طلایی

که وادی های آفت زده را اشغال می کند

 

من اما ترا

 از میان سنگریزه های یک ساحل برگزیده ام

از میان جواهری که در این جهان

 خورشید بر آنها می تابد

 

در میان مادیان های سطوح مرتفع

آفتاب پوست ترا برگزیده است

وستاره های شب در موهای گردن تو گیر کرده اند

وقتی از آسمان می افتاده اند

در میان مادیان های دشت

یال های خروشان تو به بیابان می کشد سوارکاران نظر باز را

 

دست زدن به پستان هایت در چادر سردار

این بود چیزیکه در سر من بود

و شب های بی شماری ستاره های لرزان مرا دیده بودند

نزدیک چادر ها

و مرگ پاسبان زن

 در قبیله بود

 

روز ها می رفتند یکی پی دیگر

از گستره فصل گرما

و آن روزی نزدیک میشد که روی تپه نزدیک

 برف می نشست بر جای خالی چادرها

آه فصل سرما

برای چی فرا می رسی؟ و با منظر های پربرف مرا از چهار جهت می آزاری؟

 فصل سرما روی شاخه ها و شانه های من سنگینی می کند

و آسمان در افق دور به زمین می پیوندد با تاریک ترین لکه ها

و چادرها برداشته می شوند یکایک از چشم اندازها

 

نشسته ای در میان قبیله ای

روی زانوی مردی که بروت های چنگ چنگش اسباب بازی تو اند

 و دست های کوچکت را تحریک می کنند

 دست هایی که برای روزهای بد پولاد اند و پتک

بازی می کنند با موهایت و حس می کنند مایملک شان را

قبیله را در مشت هایش می فشرد و با مشت های گره کرده گرداگرد چادرها است

و انگشت سبابه اش همواره به سمت یک هدف دور است

و انگشت سبابه او مسیر کاروان ها را نشان می دهد

خط می کشد روی زمین و شترها و گوسفندان

از درون همین شیار ها می گذرند

مردی که در سینه سختش چون گل کوهی بالیدی

و از باد ها نلرزیدی

مردی که با تو

 در میان چنگ عقاب و دندان گرگ و هجوم امراض زیست

 

حالا با سینه های برجسته ایستاده ای در میان رمه

با تنی چون سنگ دور از گزند

و به گوسفندانی چشم دوخته یی که بر ماده ها سوار می شوند

پیرمردان به تو نگاه می کنند و به روزهای اندک در پیش رو

 و می لرزند

 

من نخستین بار با چشمان تو

در کنار رودخانه ای برخوردم

من در کنار همان رودخانه

آواز فلزات و مهره هایت را شنیدم

و تو به من نگاه کردی

آن گونه که به آدم های همه قریه های سر راه

اما من چون انسان اولیه

به نخستین چیز سر راهم می نگریستم

 در کنار رودخانه ای که مردان زیادی را خفه کرده بود

رودخانه ای که قریه های زیادی را هل داده بودند سیلاب ها

با گهواره های کودک نوزاد و پارچه های آلوده به خون باکره گی

و پیر مردان سالخورده

 و چشمه ها به آن می پیوستند هنوز با خاطرات آسمان و اعماق کوه

از چشمان سیاه تو در لب این رودخانه ترسیدم

 

  در یکی از روز های بهار

با سگ هایی که پارس می کردند برای رمه و شترهای گران بار

رسیدی به قریه من

 

به دور اجاق های ویران

و خاکستر

برف نشسته است جای چادر ها



در سرزمین های دیگر

شعری برای همه سربازانی که به اجبار به جنگ فرستاده می شوند

 

 

رگ ها می نالند اما روی پاهایم خاک می ریزند

تنم را ببین نتاشا با لرزه ای که آواز دندان هایم را می شنود دشمن

 چه دور می میرم برای سرزمینی که خاک های وسیع دارند روس ها

از مرز های کشور مان دور شده ایم با گلوله هایی که تنها سنگین مان کرده اند

فرمانی ما را هل داد

 

 خون زخم هایم را بند می آورد

 امید دیدن تو

 

دلم می گوید نه اما روی چشم هایم خاک می ریزند

نام ترا می گیرم و روی دهانم می ریزند خاک های زمینی را که زیر تانک های ما می خندید

 

تنها شلیک کردیم و از این همه خشم چیزی نمی دانستیم

نمیدانستیم که اینجا

 تانک های شوروی آتش می گیرند  

نمیدانستیم که اینقدر در این صخره ها شلیک می کنیم

که هیچ گلوله ای برای مان باقی نماند

 

وطنم را دوست دارم

برای خانه تو که در محله ما است

 

و سرگی ماند در همان گودالی که اورا هم می خشکاند مرگ

 

دستانم بسته است و در گودالی به من می نگرند

مردانی که روی سرزمین مادری ایستاده اند

 

ما برنمی گردیم به آب هایی که از من و تو اند در روسیه

و تو باید در میدان سرخ

 با نسیم سرزمین مادری

 قطار های بی پایان سربازان روس را بگردی

نتاشا!

تمام سربازان را دوست بدار

 

زیر خاک خفت با نام تو که پر می کرد دهانش را

 

آخرین گلوله ام را که شلیک کردم

 خودم را درکشوری دیدم که از ما نبود آنجا هیچ چیز

 

روی تمام خاک وطنم ترا می دیدم نتاشا

برای تو جنگیدم برای برگشتن جنگیدم و شب های پرستاره

 روسیه را به یاد می آوردم که تو در آن دراز کشیده بودی

اما تمام نمی شدند کوه هایی که باید تصرف می کردیم

 و گلوله هایی که شلیک می کردند

 

این گژدم از همین سرزمین است

و این گل کوهی که در بادهای سرزمین مادری اش تکان می خورد

 

نتاشا بود

 آخرین چیزی که بود

در دهان سربازان روس

 


دهانم ر هرکه بوسیده است، از قدمت نام تو حیرت کرده است


 

من آواز ماهی ای را می شنوم که در چشم هایت برای اقیانوسی درد می کشد

و من اقیانوسی را دیده ام که برای چشم های تو

 به قطره ای رشک برده است

 

چادر سرخ در سرت نگاه کردی

و غلغله ها به نجوا بدل می شدند در میان جمعیت

با چشم هایی که سرخی هایشان را دارم و دیگر جواهرات نمی خواهم

 

 

ای که هوا را برای تو پاک می بلعم

ای که آب ها را به سمت گل های زرد می گردانی

دهانم بوی نام های زیادی دارد

نرگس

مرسل

و…

 نام های بی شمار تو که شبها گرفته ام

و از آغوشم زنان زیادی به اجبار کوچیده اند

اما عطر توست که با من می زیید هنوز

عطر توست که پراکنده می شود از گریبانم

 وقتی تکان میخورم در گریه ها  و خنده ها

 

دهانم را هرکه بوسیده است از قدمت نام تو حیرت کرده است

و زنان زیاد را آنچه رد می کند

عطری است با رفتار ملایم که در آغوشم سکنا گزیده است

 

تخت و تاج نمی خواهم با گنجینه های گرانبها

تخت خوابی میخواهم که شبانه ببخشی الماس از چشم هایت

 تختی میخواهم که هر صبح آفتاب

 شانه های برهنه ات را بیابد در دستان من

انگشت های جاندارت را ببیند روی پوست من

 

باغی نمی خواهم که هدیه ام دهند

دهان سرخ ترا میخواهم

که زیبا ترین گل سرزمین من است

 

این هم یک شعر عاشقانه برای تمامی آنانی که عاشق تن اند


زیر پیراهنت جای من است


با بوسه ام از میان آدم ها

لبان ترا برگزیدم

و از باغ ها

 سیب های سرخ دست ترا

 

 از میان درختان

آنانی که شاخه هایشان در باد کج شده بود

برای تو از تنگه ها و بلندی ها نرفته بودند

و مردان آواره

جایی نمی یافتند که کوله بار ها را زمین بگذارند در زمین

که سرفه تو در حوالی نبود

یا هی هی ات با وجود بره هایی که ترا به کوه می کشند

یا پستان هایت که بجنبند روی تپه های خوابیده به رو

 

این شعرم

 گرویده پایین های تو و بلندی های زمین است

روستایی آه می کشد با مادرم که می زیید

 با حلقه دود هایی که از زمین می روند

 

آستین هایت را می گیرم محکم و دستانت هر آغاز واضح اند

 و می گردم با زمین و شب و روز گم می شوند

 تنها در گردش دست در دست تو

گردش های دست تو

 

چشمانت را می مکند چشمانم

دستانم را می بلعند پستان هایت

و ران هایم را در دهان می گیرند ران هایت

که جهان از هر چیز گرفته است از ما

که همه چیز بوی عرق گرفته است ازما

که بوی عرق انداخته است مارا با ران ها

و بوی عرق زیر ران ها در ما  

 

به زمین فرستاده اند که تن های مان را شکنجه کنند تن ها

وزمین تن ما بود که شکنجه می کرد تن مارا

و آدمی پیام بر رنج های تنش بود از جهان

 

 

زیر پیراهنت جای من است

و جان من است زیر پیراهنت که گرم است جهان

 

تو در خون من حل شده ای

که همه خون مرا می جویند

یا گونه های مرا می بوسند بر سر راه ها

 

 

بنگر به من از شیشه چشم هایت

که بیرونم حالا

تفاوتت با مار ها موی بلند توست

که از همه چیز هایت گزیده شده ام

ولی هنوز هم آماس هایت را می گردانم و سنگینم

و رنگینی پوستم را دوست میدارم

 

دیوانه گان زنجیری را لب ندادی که فریادی رهایشان کند

و دیوانه گان برای تو زنجیر ها را می جوند این همه

 

دیوانه گان دیوانه اند که به تو تنها نگاه کرده اند این همه

پیش از آنکه زخمی از زمین فرا گیرد

تن و زنجیر هایشان را

 

دوستان پس از این در وبلاکم فعال خواهم بود!


برای نتوانستن

تنها می توانی عاشقم باشی

تنها می توانم عاشقت بمانم

همان گونه که مردی به موهایت چنگ زده است

موهای زنی در چنگ من است

 

 

با گیج ها در توکیو

 

و هتل مادر مهربان خودم بود با دندان های افتاده و اصوات از دهنش می ریخت

 من کودک شده بودم و دستم به هیچ چیز نمی رسید

 از هتل به دنیا پا گذاشتم

تمام چیزها را باید از نو می شناختم

چیزی سبز بود و پاک و سایه داشت

چیزهای دیگر رفته بلند و ابر ها مراقب، بادها مراقب اعمال خویش

روی چیزی راه می رفتم  و به شباهتی در دور دست ها فکر می کردم

 

دیگر یک نفر نبودم دیگر تنها نبودم    با گیج ها در توکیو

یکی با کلاه من در تمام دیوار ها راه می رفت یکی در زمین، یکی از پوست درخت مرا می نگریست

و دیگری در گونه یک زن به من نزدیک میشد

و در برگی زود چشم می گرفت از چهره ام که در سرخ بود

 

هرگام از ار تفاع قامتم می کاست

یک گام دیگر و کوچکتر

گام دیگر و گام های دیگر

و

کو

چک

ت

ر
شهر عظیم را برای لحظه ای گم کردم

کرمی از رویم گذشته بود

 

پس از این باید جستجو کنم "آدم" را در کجایم نوشته اند

و پاک کنم

*

بودا زانو زده بود در دل توکیو با چشم های دوخته    به درون سرشار

که آرامش از تمام چشم های تنگ زیادی می کرد

 

( ولی در هندوستان نه بودا که

 تنها تندیس ها می توانند این گونه بخوابند)

 

پشتش گورستان و شهر رو به رو هم بیدارش نمی کرد

نسیم از  سنگ های قبر  به نرمی میخواست

 خاکستر هایی را که گیر مانده بودند

 روشن افتاده بود روی سر و شمع ها را می کاست پشت شیشه های رازناک

آمد آمد باران بود از تمام آسمان

و چتر ارغوانی"کاتلین" سپر زمین

 که روی آن من ایستاده بودم

 

( از عکس خوشم نمی آید، میخواهم این معبد را به خاطر بسپارم

تا فردا آنرا به یاد بیارم)

یکی در زنگ صدا زد بودا را یا آسمان را

ترنگ ... ترنگ

 

آسمان آغاز کرده بود و بودا از سنگ بر نخاست و به زیر درخت گور ها نخزید

*

مهربانان در همه جاده ها بودند

مهربانان از همان جاده ها بودند و من راه راست را گم نمی کردم

توکیو در سبزها نشه بود که آدم هایش در ابر دست داشتند

من از تمام اشیا کوچکتر شده بودم

 

برای حرف هایت حتمن یکی می گردد

 شاه و گدایی نیست می گیرند

 دست تنها دست است  و باید فشرده شود به یاری

من از تمام اشیا کوچتر شده بودم

 

حالا برگشته ام به کابل و دوباره بزرگتر از تمام اشیا هستم

آمده ام که جستجو کنم "آدم" را در کجایتان نوشته اند

و پاک کنم

 

 

 

 

 

 

 

برای ساکنان جزیره متروک خود مان

"هیچ کس مثل جزیره تنها نیست"

 

روز هاست که می فرستم گورستان تا نوبت بیاید و مرا صدا بزند

روز هایی که مرا می جوند و مزه ام تمامی ندارد

سگ ها  دندان برنمی دارند از استخوانی که فریاد می زند از وزن بزرگ و  پوزه ها

سگ ها تمامی ندارند و دندان و وزن و زن

 

شب ها

محسنی که نامجوست تریبون کامپیوتر را رها نمی کند هرچه می کنیم با گوشت و پوست مان

و گوش های ما را می کشد به بی راهه  

همه سگ و شب در نیمه ها جف و جف و جف و چراغ های هراس روشن می کنند نفوس اطراف را

شب هایی که می جوند و می جوند واز دندان ها می افتیم در ذباله دانی ایکه روز است

 

چار سوی خشکی زیر موجه های ما می رود و می آید از هوش

چار سوی خشک از خونی که رگ ها را تر می کند در آدمی

از چارسوی ما بیابان چیز ها را رانده است

 

جزیره جزیره جزیره!

متروکیم و شاد آب هایی که داریم

آب آب آب و امواجی که دور آورده اند خس و خاشاک جامعه پاکیزه را

 

اینجا همه میخوانند همه می آیند قایق سواری آب های طربناک در چار دیواری ایکه میسر است

همه آواز ها گرد آمده اند

و  بغضی  در اتاق فشرده است چند تن را

 

 

جزیره پر از صدای پیاله هایی بود که گریخته بودند

پیاله ها خون می ریختند و تلخی خنده بود که نمی رفت از زیر سقف

پیاله ها پیاله ها پیاله ها

 ساکنان بومی جزیره ایکه خار ها را فراموش نکرده بود از خاک

پیاله ها عمری را که به هیچ چیز نمی رسید سر کردند

 

 

تنها جزیره می ماند

با آبهایی که نعش های مارا در انظار شما می چرخانند

موجه هایی که داد میخواهند از خشکی و اجساد را دور نمی کنند

 

تنها تعفن ماست که می ماند ای عطر گریبان های بی نام

 

 

 

 

 

 

 

تنها اجساد ما می مانند روی چشم و اندازه هاتان

و نسیم هر صبح در پنجره ها پرده ها را می آلاید

 

می پوسیم اما با مردم چشمان شما

که بدانید

"هیچ کس مثل جزیره تنها نیست"

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

هشدار و اسکلیت

 

ایستاده ای در باد با چشمانی که مرغ ها کشیدند قرن ها

با چشمانی که من ندیدم در کره خاکی پیش از آن و بعد از آن

ایستاده اند در باد با چشمانی که از اول نبودند برای دیدن

تنها حفره، تنها حفره های بی جاندار بودند

و گودال های کشور بی باران

تنها حفره هایی که از باد بودند و از آواز گسسته از طبل دووووووووور بومیان اوایل زمین

 

آشیانه های پرنده گان منقرض چون باور های سنگواره قدیمی

 کاسه چشمانی که تصور قشنگ حافظ بودند در قرآن

آهای ایستاده اید در باد با دستانی که از بار سیب می شکنند

با شاخه هایی که از وفور خواهش آدم به زمین خاکستری نشسته اند

 

کیست صدا می زند!

کیست با دهان دریده

کیست که در استخوانش تبر ها گله وار می چرند

کیست که در زیر پوستش مار های سیاهی به خواب ابد فرو رفته اند

کیست این، آن کیست، ما کیستیم که این گونه میگوییم که میدانیم.

 

منم من از دانایی به این حد رسیده ام که ندیده اید باد های مطیع مرا

منم من گرداب سوار، گرد باد خواه جنگل ساکت

 جیغ زنان در سیلی که می برد همه جا را

منم من، زنان پوستم را کنده اند با دندان های دوران جاهلیت مردان که پایانی ندارد.

منم من خدای باد هایی که از ابرهای متحرک آویزانند چنان چتر بازان جنگ دوم جهانی روی سینه برهنه زنان یهودی که

فرود می آییم هنوز

و روی شیب ستون فقرات زنان لیز خوردیم در زمستان با چوب های اسکی.

فرود آمدم، افتادم در تنگنای پستان ها ها ها ها ها ها ها هاااااااااااااااااای

سوختم با چترم و دندان هایی هرچی را از استخوان هایم جدا می کردند

منم من و دندان هایم مانده اند در بازوان بسیار ملایم

منم من و لب هایم مانده بودند

منم من با آخرین لب هایی که مانده اند برای مکیدن هوایی که پستان هایت را بلند کرده است تا مرتبت اولیا و اغنیا

منم من اسکلیتی

تکه استخوانی مانده در میان دندان های گرگی در زمستان هردو قطب

منم من استخوانی که دختران می جوند با دندان های جنون  

و پیش سگ هایکه مدور نشسته اند

می اندازندم چون تکه ای از گوشت های ران شان

می جوندم، می جوندشان، سگها می جوند استخوان مرا، گوشت ران آن ها را می جویم و دردی در ران های شان می پیچد و گم می شود در اعماق تاریک

مثل شارکی که تا دریاچه ای تاریک ماهی روشنی را دنبال می کند

در اعماق آب های گل آلود، بی جان و ته می نشیند در مهی که تله است

به زنان

 شک

نه

کنید

منم من هشدار!

اسکلیت!

هشدار و اسکلیت!

 

 

 دوستان پس از یک تاخیر باز در خدمتم با چند رباعی که تازه سروده شده اند

 

دسمال تره آب به دستم داده

بوی تنته شمال مستم داده

 از تمام آدمای بدماش محل

تنها چشم های تو شکستم داده

 ***

از ترانه تو آفتابی شده ام

از عشق تو کافر کتابی شده ام

من قلمرو تیره ابرم اما

از بهر تو آسمان آبی شده ام

 ***

آب از بالا به سوی پایان می رفت

هر موج عزا گرفته گریان می رفت

با پیرهن پاره و با  پیکر لچ

مرده تو از دور نمایان می رفت

 


 

 برای آنکه دهان کوچکش را دوست میدارم

 

 دوستت میدارم ای زخم زرد!

 

کس چه میداند که فردا آفتاب

  آیا مژه های منجمدم را خواهد یافت؟

یا عشقم

 رگهایم را خواهد دید که ترانه خوان زندگی را از گذر گاه های تنگی

 در گونه هایم می گذرانند

رگهای رنگین و متحرکم را،  رگهای جوشان و جهنده را که خلاف ذایقه عام می خوانند

 در شقیقه های باشکوه یک اسکلیت

کس چه میداند

شاید انتحاری ای قطع کند

سیم هایی را که زندگی را با زندگی های دیگر وصل می کنند

 زندگی

 ما را نشانه گرفته است با تمام سلاح های ناپاکش

مردی را که پوست عتیقه اش میخواهد دریای فردا ها را لمس کند

دریایی را که از دره های سال های  دور دست آوازش میدهد

با جفتش با زنی که گفته است تو باید زنده بمانی

برای اینکه میخواهم دستان ترا لمس کنم چشمان ترا لمس کنم با چشمانم

زیر بار آسمانی که روی تیر پشت من افتاده است

و انگشتانت خلای انگشتانم را پر کنند

 

میخواهد من بمانم تا آفتاب جهانش را ترک نکند

تا شاخه های دم کلکین خانه بختش خالی نباشد از سمفونی رویشی که در شاخه ها میدود

تا دریا ها به یکباره آواهایشان را از او نگیرند و دامنه ها و سنگ های تاریک، گل هایشان را به یکباره در هم نکشند

عزیزم من هم چنین آرزویی دارم

 اما اگر ممکن باشد

 

میخواهم تنت را بجویم زیر آفتاب، تنت را بیابم، زیر باران های سمج بهار

که پیراهنت را رقیق می کنند تا تن پنهانت نمایان شود با روشنی و گرمایش

روی سنگی که در لحظه عشق بازی  

سبزه می رویاند از پوسته اش

سبزه هایی که در باد، ترد ترین آواز ها را سر میدهند

و می درخشند زیر پای ما تا انزوا های زندگی را خون سبز روشن کند

 

***

روحت خورشیدی است که صخره های زیر آب را گرما می دهد

آرزو های مرا-

میخواهم در رگهایم باز نماند خون از جهیدن به سوی تو

از حرکت بزرگی که در زندگی شروع کرده ام

میخواهم استخوان های تو دریابند تمام تپش های قلب مرا

و لبهایت حس کنند خونی را که برای تو روی لبانم می جوشد

و بدانی که چقدر جوشیده ام بیهوده

بدانی که ابر های غروب

  نه از اقیانوس های شور که از جلد خونین من برخاسته اند

از زخمایی که دهانه های آتشفشان یک روح اند

تا بیرون ریزند رنج هایی را که در مساماتم آماسیده بودند سال ها

تا سبک شوم و منزه برای پذیرش عشق ذلال تو

تا در ذلالی تو تمام زوایای وجودم پدیدار باشند

***

دوستت دارم ای زخم زردی که میان زخم های تاریکم روییده ای

دوستت دارم که بر لبه تمام پرتگاه ها رقصیده ای

تا رسیده ای به من که به زعم تو

 آرامشی هستم گسترده، بدون دام و چاله و پرتگاه

 

دوستت دارم ای زخم روشن دیگر

ای گلی که بوی رنجت می سوزد مصراع ساده ما را

ای گلی که ترا باد

از دشت های مغولستان کنده است

تا در دشت های بیگانه دیگر

با نفس های تمام ریگستان ها بجنگی

بدان که با تو می سوزم روی این ریگستان ها

تا خاکستر ملتهبم را

 باد های جاودان از یاد نبرند

وقتی که به ویرانه های شعله ور  سر می زنند

 

 

 

 

 

 

 

دوستان این شعر را با اندکی کار دوباره گذاشتم

درود

 

چشمه

 

چشمه آدمی است

 گریان در انزوا

از فرط آلوده گی دریاها و وجود ناچیزش

در پیشگاه ریشه های خاموش و از یاد رفته درختان

در امتداد سنگ های صیقل خورده و صاف

در دالان های نمناک سایه هایی که به سوی نور در حرکت اند از ظلمات زمین

و برگهایی که در ذلال چشمه در تمام طول سایه میخوانند از فصلی که باهمین برگها می برد آب

برگهایی که از ضربت نسیم بر زمینه فصل دیگر افتاده اند

 

چشمه بغضی است 

مردان در خلوت کوه گریسته ند

در حضور صخره ها

 

  در جهانی که سیلاب ها به تمام جویچه هایش رسیده اند

رگه غریب شرافت است

چشمه

فضیلت بی پیرو، تنها جریانی که سالم به راهش می رود

چشمه آیینه ای است که می توان از آن آواز پرنده شنید

در آن آسمان را دید با هوشی پاک از تشویش

و همهمه ستاره ها را دریافت برای اولین بار

 

 از حرص آفتاب

 زیر درختان سریده است

میان سنگها

از فرط آلوده گی آفتابی های جهان

 

در تزاحم سنگین ریشه های بدوی، بی حکومت و بی قانون، می زید با آوایی که معترض ندارد

چشمه

روی زمین سرزده است تا دستاویزی داشته باشیم برای حفظ شرافت مان



زیبا در زندان

 

با دستان تو می گشاید

هر صبح کلکین را

آفتاب

چشم می گشایی به اطراف

و جهان نخستین اشعه خورشید را در می یابد

دست ها را می گشایی، آواز های شیرینی از عضلاتت پراکنده می شود

از کلکین

نیم تنت را نشان می دهی به جهان

و پستان های آماسیده ات خود را در بند می یابند

دست می بری به نسیم، نسیم دستت را رها نمی کند

کشف می کنی زنجیر هایی را که از از ابعاد این دخمه با جانت وصل شده اند

دست نسیم را می بوسی و رها می کنی

نسیم می رود و در دور دست، شاخه های درختانش را تکان میدهد.


--------------------

سلام عزیزان من این بار از آنسوی تنبلی ها رهاوردی دارم، شعری

که زاده لحظات بحرانی است

ما انسانیم و محکوم به پذیرش خصلت هایی که در سرشت مان تعبیه است.


تقدیم به استاد یعقوب یسنا که امام زمان و امام ما است.


با التهاب


 پیراهنت تاریک است

روشن کن سپیده را در دره های تن بیکرانت

لباست دریا است

برار دلفین های دست آموز مرا از لای موج های سرخ

تا  پوزه های ارغوانی شان را هوای تازه باز کند

 

در هاله تاریک تنت بازوان گرمت روشن شده اند

تا من راه راست را گم نکنم

من مستقیم به سوی تومی آیم ای نور لغزنده

و تنت را محکم می گیرم

چون صیاد که ماهی نیمه جان لغزنده را به اشتیاق

و تو از دریا دست می شویی

و در آغوش حقیرم گنجی ترا مجذوب می کند

و در آغوش حقیرم چیزی را می یابی که بوسه را گداخته است

و لب های ترا

و تنت از باد و باران نمی هراسد دیگر

چنان بنای برهنه و راست زیر ابر های آتش ریز

و آن ابر دست تاریک من است که جرقه های تمام آسمان را

در لحظه ای روی پوست بیجان تو می پاشد

و آن مه منم که هر بامداد از اطراف بلند ترین برج جهان بیدار می شود

 

امشب ماه گداخته تمام دریا را می مکد

در غیاب ستاره گان در شبی ابری

و مشتی خاستر استخوان من می لرزند

در انتظار باد سحرگاهی که از گوشه لحاف وارد می شود

 

عطر عرق هایت می پیچد

از دستی که آتش تنت را تیز می کند

و لبی که تمام تنت را فراگرفته است

آواز یکنواخت علف های زیر پای ما

ریتم نفس هایت را یافته اند

و من که در سپیده دم ران هایت

هوشم را باخته ام

به دنبال چیزی می گردم که دستم را بند کنم

 

 

 

انا اخماتوا

 

انا اخماتوا نام مستعار انا اندرویو گرینکو شاعر روسی- اوکراینی است  که  بین سال های 1889 و 1966 می زیسته است. شاعر شوروی  سابق ویکی از شاعرانی که به تاثیر گذاری روی شعر روسیه معروف است.

شعر های اخماتوا از قالب های کوتاه غنایی گرفته تا شعر هایی در ساختاری محکم و بدیع سروده شده اند که درونمایه های آن را غالبن مضامین انسان دوستانه تشکیل می دهد؛ مانند شعر مرثیه(1935-40) شهکار تراژیک او که در باره دهشت و اختناق  دوران استالین سروده شده است.

شعر های او به لحاظ محتوا  در برگیرنده مضامین متنوع به شمول زمان و خاطره های او می باشند. سرنوشت محتوم یک زن خلاق، و دشواری های زیستن و نوشتن زیر سایه اختناق ستالینسیم.

 اشعار اخماتوا به زبان های گوناگون برگردان شده اند

 ا ویکی از شناخته ترین شاعران روس در قرن 20 می باشد.

 

اینک چند شعر  او را از انگلیسی برگردانده ام.

 

نمیدانم که زنده ای یا مرده

می توانی روی زمین ادامه بیابی

یا زمانی که خورشید به بی رنگی می گراید

به یادم به خاموشی گریه کنی

 

تمام کار ها برای توست؛

هر روز عبادت کردن

طغیان بی خوابی در شب

و شعر هایم؛ گروه سپید جامه

و چشمانم؛ شعله های آبی

هیچ کسی را اینقدر عزیز نداشتند

 

 دیگرکسی درپی عذابم نبود

حتا کسی که مرا به رنج فریفت

حتا کسی که مرا به گرمی بوسید

و دیگر به یاد نیاورد.

***

زیر چادر تاریک

دستانم را به هم می مالیدم

" چرا رنگ پریده ای، فکرت کجاست"

-   آنی را که دوست میداشتم

 از رنج آشفته ام

 

هرگز از یادم نمی رود

بیرون شد، تلو تلو خوران

دهان غم انگیزش از ریخت افتاده بود

دنبالش دویدم از راه پله ها

بی انکه به کتاره ای دست زده باشم

و فریاد کردم:

من شوخی کردم،

اگراز پیشم بروی از شدت غم خواهم مرد"

  آرام و سرد لبخندی زد و گفت:

" از زیر باران چرا نمی روی"

***

خاطره افتاب سر می کشد ازدلم

سبزه ها بی رنگ تر می رویند

و اولین دانه های برف

چرخ زنان برزمین می نشینند

 

آبی که در استانه یخ بستن است

در غار های باریک از پای میماند

اینجا دیگر چیزی اتفاق نمی افتد

 

در برابر آسمان

بید مجنون باد زن هایش را می گشاید

لباس ابریشم ازهم گسیخته می شود

شاید بهتر آن بود که زنت نمی شدم

 

خاطره افتاب در دلم زنده می شود

این چیست؟ این تاریکی؟

شاید!

 زمستان

شبانه ما را در بر گرفته باشد

 

 

ترجمه

سلام دوستان نازنین. من به این تازه گی ها به ترجمه شعرـ کاری خطیر و در عین زمان دلچسپ پرداخته ام در این راه تشویق های دوست نازنینم امان پویامک برایم انرژی بخش بوده اند به هر روی من پس از این بخشی از این ترجمه ها را که از زبان انگلیسی برگردانده شده اند روی این وب می گذارم .

اولین شعر را از شاعری که به فارسی بسیار خوانده ام و بسیار مورد پسند من است گذاشته ام یعنی از جاودان یاد پابلو نرودا که روح پر فتوحش شاد باد.

منبع این اشعار سایت انگلیسی the famouse poets and famouse pomes.comمی باشد که دوستانی که به زبان انگلیسی دست رسی دارند می توانند شعر تمام شاعران بزرگ دنیا را اینجا بخوانند

 

غزل عشق


 آنقدر دوستت نمی داشتم، اگر رز سفید می بودی یا یاقوت
یا تیر های گل میخک وقتی که از آتشی می جهند
مثل چیز های که پنهان می شوند در تاریکی دوست دارمت
پنهانی، میان سایه و روح.

دوستت دارم، مثل گیاهی که هرگز نمی شکوفد
ولی حمل می کند با خود، روشنی گل های پنهان را
عشقت را سپاس می گویم، عطر بی مانند رها شده را
که از زمین بر می خیزد و به تاریکی در جانم می نشیند
 
دوستت دارم بی آنکه بدانم چگونه، چه وقت، یا از کجا
دوستت دارم صادقانه، بی تکلف
دوستت دارم زیرا جز این چاره ای نمی بینم

بیش از این: حتا در جایی که من نبودم و تو نبودی
چنان نزدیک بودی که دست خودم را روی سینه ام دست تو پنداشته بودم
چنان نزدیک که وقتی مژه های تو به هم می آمدند
 من به خوابی ژرف فرو می رفتم

 

 

 

ههههههههه

ه

ها

هو

مردم

م ر د م

 

مثل دریای کابل

در رگهایم ایستاده ام

و جازده ام در خاک

در حفره های خاک

و زرات، تن را می سوزانند

مثل جوهای کابل

من جریان ندارم

من از تعفن تاریک خویش آسمان را رانده ام

و آفتاب با نیچه های طلایی اش

خون تاریک و بی مقدار مرا

با هزار لب رها نمی کند

 

فردا بستر دریا

عاری از وزن خون من است

و جو ها

جو های تاریک کابل

مرا به آسمان می فروشند

و غبار بی مقدار تایر های موتر ها

نم تاریک مرا از یاد ها می برند

ها

هو

هی

ایستاده

با وزن تعفن

من

کجا مانده ام؟

 

 


آگهی!

روز پنج شنبه ساعت 4 پس از چاشت کتاب تازه ام در انجمن قلم نقد می شود.

دوستانی که در کابل هستند مطلع باشند.

با حرمت

سلام و صد سلام دوستان گلم

اول از غیابتم و نارفیقی هایی که من و روزگار با شما داشته ایم معذرت میخواهم

دومین کتاب من از آدرس انجمن قلم چاب شد. جا دارد تا از شاعر و نویسنده محترم جناب گلنور بهمن رییس انجمن قلم افغانستان برای ویرایش جانانه که ویژه ی خودش است سپاس گزاری کنم و برای زحماتی که در چاب این کتاب متقبل شده اند.

و همچنان از استاد ما جوانا و طراح چیره دست کشور جناب ژکفر حسینی برای طرح پشتی و صفحه آرایی این کتاب سپاس گزاری کنم. این کتاب فعلن در انجمن قلم است و امیدوارم به زود ترین فرصت در دست عزیزان دل قرار گیرد. و از نقد و نظر شان هم بی بهره نمانم.

این کتاب متشکل از شعر های تازه  من است. که غالبن در وبلاکم نیامده اند و تنها برخی ها را از وبلاکم گرفته ام تا برای دوستانم دست خالی نباشم.

این کتاب در فرجام مطالعاتم در شعر جهان پدید آمده است. من امسال غیر شعر مطالعاتم در زمینه های دیگر محدود بوده است. و تمرکز بیشتر روی شعر  بوده است. از دوستانی که از من غزل توقع داشته اند پیشا پیش معذرت می خواهم. گویا قضا چنین بوده است.

و این هم شعر یکه پس از چاپ مجموعه پدید آمده است.

 

جرقه ها

چشمانم در چشمانت آتش می گیرند

و رگه های شعله ور نفت

می دوند تا اعماق زمین 

بر کدام تن آباد خواهند نشست

جرقه هایی که از چشمانت بال و پر میگیرند                  

 

نگاهم برگشته از جهانی که راهش نداده اند

تا بر چشمان تو بنشیند

و خاکستر شود.

 

 

دوستان عزیز به این سایت سر بزنید.

www.azadagan.org

 

 

سلامی با یک جهان شرمندگی

من در این مدت پیش شما بسیار کمم دوستان!

بنا بر این از شما جز اینکه معذرت بخواهم چاره ی دیگر ندارم

فوق العاده مشغولم

اما به دیدن تک تک شما دوستان خواهم آمد

قربان تک تک شما

 

 

 

شاعر

 

 

بستری به صبوری ناگزیر

غمناک ترین رود در من جریان دارد

به من می رسد

دردی  که در اعماق کوه می جوشد

به من می پیوندند

دریاچه های طویل اندوه

مرکزغمناک نبض حیات

در من است.

 

من با زخم هایم نگهداشته ام

ماهیان رنگین این دریا را.

 

رودی، به صبوری ناگزیر

زیر گرفته ترین آسمان جهان

به بازتاب مأمورم

که دیده است به رنگ آبی رقصیدنم را

یا خیل ستاره را در غوغا، روی شاخه های شیشه یی ام

یا خورشیدی را

مواظب اعماق تاریک و سردم.

 

نیلوفری از آرامش تاریکم اگر سرمی کشد

برای آن است که به روشنایی متعهدم و به زیبایی

و رشته های قدیمی ماه را در چنگ دارم.

 

رود خانه یی هستم به رفتن ناگزیر

در جهنم دره ی تنگ و تاری

که به آتش فطری زمین

منتهی می شود.

 

 

 

سنگ گور

 

دستی است بلند سنگ گور:

(من اینجا مرده ام).

نیش پیروز سوسماری است

که دهانش را

با انسانی فروبسته است.

 

حتا باد های ملایم وقتی ادامه یابند

سنگ گور می افتد از سر گور و سنگ میشود

و گور میماند

برجستگی کوچکی از خاک.

 

قطرات یکریز باران

بلندی ها را ویران می کنند

نسیم می شوید کلماتی را که برزبان گور یخ بسته اند

وبادها

لحاف سرد و سنگین خاک را

از روی استخوان های روبه زوال برمیدارند

گور باز میماند

چنان زخم شمشیریکه استخوان ها را عریان کرده باشد.

 

گور هم مسافری است

خوابیده در آغاز یک راه دراز.

 

زندگی

بدوی است که از غاری پا به روشنی می گذارد

 

 

آواز آبشار

آواز آبشار قریه ی ما را

مسافر می شنود

مسافر می برد.

( عشق

در یک قدمی ما ناپیدا است.)

مسافر!

بهار دیگر که آمدی

از آبشار قریه

کمی بگویی.

 

 

یادداشت:

 دوستان عزیز سلام این شبه ترانه را کمتر دوستان توانسته اند بخوانند به ویژه واژه ی

"شو "را که در لهجه ی ما شو هر معنا میدهد. من فکر کردم با این کار هم میزان صمیمیت این ناشعر بالا می رود از جانب دیگر با طبیعت این شعر شو همخوانی بیشتر داشت تا شوهر

سپاس

ترانه ی زنان زیبا روی

 

(زیبارویان شو ندارند

روزی ترا می دزدم

روزی ترا می دزدم)

دروگر جوان می خواند روی خر کندش.

 

( زیبا رویان شو ندارند

ترا می دزدند

ترا می دزدند)

نجوان کنان مردی میان سال

در دستش افسار اسپی که زن پنهانی نشسته بر آن.

 

( زیبا رویان شو ندارند)

مردی کهنسال. تکیه داده به دیوار اتاق خالی.

 

 

 

 دروود

عزیزان من 

 

 رامش نتوانستند

سوار کاران

افغانستان لعنتی

همه را می اندازد.

 

 

 سلام دوستان

زمستان رسیده است. خنک جان آدمه می کشه منظورم همان زمستان اخوان

است.

وگرنه برای این برفی که می بارد شانه هایم را برهنه می کنم.

 

می وزد باد

بر شیشه ها می پاشد

برشاخه ها

بر یال ها و صورت ها

تاریکی.

 

باد می وزد و قوغ ها در کبودی پوست آواز می خوانند

آسمان را کی می تکاند روی شانه ها؟

زمستان چقدر صمیمی دهکده ها را فرا می گیرد.

 

ابر ها

 آب های جهان در دامن

روی سرما

ابر ها

شلاق های طویل در دست

روی سر جنگل

خیابان ها سبز و کبود

کشوری خوابیده برهنه. به رو

زمین را دندان می گیرد.

 

باد را از مغرب می کشند

باد در همه اشیا گیر کرده است

ریشه های ما از خاک بر آمده اند

" این دیگر لباس نیست. پوست تن است غارتگر!"

 

می بارد و می بارد

ما تیره و تر

می وزد باد همچنان.

 

 

 

 

قابل توجه دوستان عزیز!

یک نفر در این روز ها با استفاده از دریافت رمز ایمیل بنده

 که در اثر باز ماندن یاهو مسینجر به آن شاید برای چند

 لحظه ای دست یافته است به اکثر دوستان بنده از

آدرس من فحش و ناسزا گفته است

من ضمن اطلاع دادن از اینکه این میل ها کار آن جوانمرد

 است از همه ی دوستان پوزش می طلبم و یاد آوری

 می کنم که در صورت دریافت چنین پیامی خویشتن دار

 باشند من همین اکنون رمز پیام گیرم را هم تغییر میدهم

دست مریزاد دوست جوانمرد.

 

 

چارچوب دروازه

دختری ابری

از کوچه باد می گذرد

می گذرد از کوچه باد

از کوچه باد می گذرد

می گذرد

می گذرد

دختری ابر آلود

از کوچه باد می گذرد.

 

 وزد باد.

 

 

پیش از شعر یک درد دل کوچک که امیدوازم موجب ملال خاطر عزیزان نشود. 

جنگها جوانان زیادی را در سر زمین ما سر به نیست کرده اند. و این وضع هنوز هم ادامه دارد.در کابل ما بر حسب اتفاق زنده هستیم. در حمله ی انتحاریی که در پیش وزارت اطلاعات و فرهنگ به تایخ ۹ عقرب رخ داد.  بامرگ فقط ۵ دقیقه فاصله داشتم تنها ۵ دقیقه و اتفاقن در تمام روز های هفته ایکه انفجار رخ داد من بلا استثنا در وزارت فرهنگ بودم. همان روزیکه بر حسب اتفاق نرفتم. اما در شهر و در نزدیکی انفجار بودم. این حادثه رخداد.من ۵ دقیقه پیش از وقوع انفجار آنجا بودم.  از روی اتفاق درآن روز موبایلم هم چارجش را ازدست داده بود  و اکثر دوستانی که می فهمیدند  من در این روز ها در وزارت فرهنگ کار دارم سخت پریشان شده بودند.  مسوول راجستر وزارت که مرد نازنینی بود. و به تازگی ها دوست هم شده بودیم جانش را از دست داد به اضافه ی ده ها زخمی که عمدتن زنان و کودکانی بودند که مکتب می رفتند و دستفروشانی که از بام تاشام می زنند و میکنند اما پول لقمه نانی را  پیدا نمی کنند. ۲۰ روز پیش یکی از خویشاندان ما که جوانی زیبا و مستعد بود جانش را  در یک حمله ی انتحاری دیگر از دست داد. من نمی خواستم این هارا بنویسم . اما حوصله ام از این وضع واقعن سر رفته است.  راستش را بخواهید آنقدر مرگ دیده ام که دیگر از مرگ هم هراسی ندارم. هر کسی بلاخره یک روزی می میرد. اما خواهرم در ایران است. و هرباریکه خبر حمله ی انتحاری را تلویزیون های ایران با آن آب و تاب ویژه منتشر میسازند. به من زنگ می زند. و یک ساعت تمام گیریه می کند. و می گوید که از آن وطن لعنتی بیا پیش ما. و از این بابت است که ناراحتم. خلاصه در کابل اگر یکی از اعضای خانواده بازار برود. تا برگشتنش تمام خانواده آرامش ندارند.

  به قول لونگستون هیوز : این وطن برای ما هرگز .وطن نبود. 

به یاد شب های روستای ما. شب های که  از گلوله تابامداد روشن بودند.

 به هر حال تقدیر ما چنین است. شاید مقدر چنین بوده که ما هیچ گاهی صاحب وطن و صلح نباشیم.

به یاد تمام جوانانی که عشق های شان را برای ابد تنها گذاشته اند. روح شان شاد. به یاد رامش عزیز که ترویستان کثیف شهیدش ساختند. و تا که زنده هستیم این داغ در دل ما تازه است.

 

مهتاب بارانک

مهتاب بارانک بود وتمام دهکده دل تو

با آوای گرگها و سکوت معنا دار گوسفندان

میان صخره ها می گریست، روباه، و جغدی چیزی می گفت در زندان درختی

مثل کوهی من در مهتاب بارانک.

از سکوت قریه بالا تر رفته بودیم، روی بام کاهدان

باد زبان شاخه های مقابل بود

در باد و باران و ماه، هر برگ کلمه بود و هرشاخه غزل

هیجان در پوستش نمی گنجید و گلابی و تر از گونه هایش میریخت روی نفس های تاریک

دستم سنگین بود از مهربانی،

در میانه ها ی شب

دولب سکوت را شکسته بودند و باران درکار شکستن برگهای زرد بود

می بوسیدم مهتاب بارانک را بار بار

شب شرم مارا نهان کرده بود و با گلهای ریز گم رنگش افتاده بود روی شانه هایی که میلرزیدند.

دستانم درشانه هایش دلهره را یافته بودند

" شگون بد دارد، صدای روباه را می شنوی؟ فردا روز خوبی نیست"

تا بامداد خوابیده بود

روی نارنجک* ها، در آغوشم.

 

* بم دستی

 

مویرگ ها

 

عزیزان من چه حال دارید؟

باز دلم تاب نیاورد و پیش از تهیه ی گزارش شعر دیگری  گذاشتم که تقدیمش می کنم به دوست شاعرم  ... که بسیار مهربان است.

پری گمشده

تمام مویرگ ها از تنم ریخته اند

خودم راخوب تکانده ام

برای شمله های دور چادرت

وروی سنگ پهن کرده ام

قالیچه ای از رگهای کبودم.

می ارزد که آدم خودش را در آب بیندازد

و لبه ی تیز موجها بر پوستش هزار خط بکشند

می ارزد که دلش را در میدان  بزکشی رها کند

برای تملک دختری که باخنده هایش اسپ ها سر برمیدارند

بگذار عقب مانده ام بخوانند

من ترا قلمرو بلا منازع خود می خواهم با چشمه ساران اشکهایش.

 برای تماشای نیلوفران دستانت نشسته ام که با هیاهو می شکوفند

دوروبر  رمه . در مه صبحگاهی

 و شرمی که روستاهای قشنگ را محافظت می کند

شرمی که تمام غزلهایم را به غروب معطوف میدارد.

 سرگردانم در ایلاقها

میان مادیان های پرغرور

که تب تو دارند و بوی تو.

دریا به لحن تو جاری است

و سبزه ها شب. نم را از مژگان تو آورده اند 

شاید به هیات باد برگشته ای که مثاماتم این گونه شکفته اند

ودرپوستم لاله زاری بیکرانه از گذار تو در تب و تاب است.

از گردنه ها صدای چوری می آید

گرد باد های کوچکی در گشت و گذارند.

 لبم را برنمیدارم

از گرمای نقش پایی که به رنگ حنا. روی سنگهای  ساحل افتاده است

تمام مادیان هارا نوازش خواهم کرد

گاری ها را. بالجام ها شلاق ها خواهم سوخت

وتازنده ام گوش خواهم سپرد

به شیهه ی مادیانی که از دره های نامعلومی بلند است

به آواز نزدیک رود

وبه صدای چوری هایی که در دامنه ها

از گردبادهای کوچک به گوش می رسند.

 

 

دوستان عزیز با این شعر شما را خبر می دهم که ماعید را در چند ولایت(تخار،کندز،بغلان) گذراندیم. و از تمام کارها و دیدو باز دیدها گزارشی تصویری دارم که در دست تهیه است. ما چند نهاد فرهنگی را در آن سامان پایه گذاری کردیم . به زودی این گزارش را می بینید و می خوانید. جای تان خالی بسیار کیف ها کردیم. دست مان در دست طبیعت بود.

 

بر فراز بلند ترین کوه رفتم

بادی نوزید که ابر هارا

از پیشانیم برباید.

جغرافیای من چیزی کم دارد

جهان ما چیزی کم دارد

دستی قرن هاست چیزی می جوید

دستی که از دروازه ی علم ناامید برگشته است

درخلوتم  از باغ اساطیر

 باد های ساده گی را به سمت پرده های دلم می خوانم 

در اتاقم

 پنجره ای به سوی گذشته ها باز مانده است

بگذار به بهانه ی فال کسی

غزلی از حافظ بشنوم

بگذار در کوره راه غزلی

از جهانی که تاریک است دور شوم

بگذارگردباد شعری کور کند، چشمی را که جهان را می نگرد

از سراسر تنهایی ام برگشته ام

با دو پای آبله

شعر!

بگذار دستت بر گریبانم باشد.

 

 

گزارش کوتاه

دوستان نازنین سلام 

در همین هفته ای که ما در پایان آن قرار داریم. به مناسبت روز جهانی صلح. نهاد های جامعه ی مدنی افغانستان به همکاری وزارت اطلاعات و فرهنگ کتاب هایی را که در دوسه سال اخیر چاپ شده بودند   برای اخذ جایزه ی بهترین مجموعه ای که حاوی مضامین اجتماعی باشد گرد آوری نمودند. که پس از بررسی تیم داوران. جایزه ی اول داستان را کتاب" انجیر های سرخ مزار" از نویسنده جوان محمد حسین محمدی و جایزه ی اول شعر را کتاب بنده" گلادیاتورها هنوز هم می میرند حایز شد. 

 سلام به دوستان خوبم من این بار همین گونه با تعجیل به وبلاک سرزدم و دفعه ی دیگر به سراغ همه دوستان خوب ومهربانم می آیم منتها اینبار همینقدر وقت یافتم که چند کوتاه را برایتان بنویسم.

 امید بخشایش دارم.

راستی ما باجمعی دوستان شاعر در این شبهای در حوالی پاییز بیشتر هایکو می خوانیم و کوتاهه هایی که در ذیل می آیند همه هایکو نیستند.برخی از آنها با معایر هایکو همخوانی دارند.

چند شعر به شیوه ی جاپانی

 در برکه

خورشید و ماهیان پخته

****

تارهای نازک باران

وباد خزانی

****

پروانه ها را می شوید

با پیراهنش در جوبار

***

درخت گیلاس تاریک

یک شب ابری.

****

وقت خرمن نیست

مترسک

****

جاده

پیش رفته در باران

با آدم و آهن.


هی ها هو هی هم هو هو 

 تاتاتا تی تی تی ها

در چه احوالید دوستان!

ما که به اجازه ی شما تاگلو غرقیم

در کارهاهاهاهاها.

این دو شعر را در بست تقدیم می کنم به مینا جان صدیقی دوست شاعرم .

۱)

آوازش را تکانده بود

از خرده های کینه ی دیروز

کوه به کوه

به دنبال گنجشک ها آمده بود

من هم برگشته بودم سنبله ی سرشاری درکف

در بامدادی وسیع یک خیل گنجشک فرود آمدند در دستهایم

 پراندم کلاغها ی نشسته بر طناب زبان را

دستم را درازکردم باوزن گنجشک هایش

دستش را درازکرد برای گنجشک هایش

چند کلاغ مانده از شب پیش

از بامداد می گریختند.

۲)

نشسته ای سر سنگی

پاها در آب

پاینتر

لب نهاده ام برجریان خستگی رود

درکنارت دو کفش صبور

پاهایت طعم غریبی دارند.  

دوستان نازنین سلام و صد سلام!

نقد کتابم را در این آدرس بخوانید

www.negah4.blogfa.com 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

و این هم یک کار تازه، پس از این همه ناپدیدی ها تقدیم

به نگاه و سورنا که شبها ی کابل را درخلوت هم نفس می کشیم.

 

صدای مرا می شنوی؟

 

لبانت را می جویم ... در امروز

که بوسه ی فردا در دسترس نیست

با بادی که این گونه ناپدید می کند

و سر انگشتانت را پیش از آنکه باد

اولین شگوفه های شان را بریزاند

باکلمات پاکیزه ای  که در ذلال دندان هایت می رویند

این دیوار ها، تاقرون دیگر نیز پیش رفته اند

صدای مرا می شنوی؟

در این حصار

در جستجوی دروازه پیر خواهی شد

هنگامه ی بوسه را به تاخیر نینداز

با تپه ها و دره های روح پرورش

جوانیت را این سوی دیوار بیاور

یکبار فکر کن که این سوی دیوار

دست وپای مردان را بریده اند.

 

 

کبک دیوانه ی گردنه ها شده ای...

 

ترانه خوان می گذشتی

از صف سمج خار بنان

وناخن های زیادی جامی ماند

در جاذبه ی سنگین دامن و پاچه هایت

 

راهت را می گرفتم

حاصلم تنی بود سبز و کبود

از بدویتی که از آستین هایت سر می کشید

انگشتانت، مارهای زهرآگین،بانیش های هشدار همیشه.

 

می گریختی و خنده هایت دامنه هارا بیدار می کرد

به خیالم، رودخانه های جهان

بامن تبخیر می شدند

وقتی که برای لحظه ای

چشمانت راروی لبانم فراموش می کردی

 

حال، تنها،درخوابها آفتابی می شوی

می بینم که دیوتر شده ای ،در مالچری کنار دریای آمو

و به راه باریکی که وارد روستا میشود

نگاه می کنی

اما من، در شهر غوغای آهن، به صد زنجیر بسته ام

میدانم؛کبک دیوانه ی گردنه ها شده ای

ولی روزی بر می گردم

شاید به من شک کنی

اما نشان دندان هایت را هنوز

در بازوانم دارم.