شوباد

بارها دیوانگان شهر را شمرده ام همیشه یک نفر کم می آید

شوباد

بارها دیوانگان شهر را شمرده ام همیشه یک نفر کم می آید

سوزن دوزی

دختر جوان در اتاق کوچکی تنها نشسته بود

دستانش می لرزید و غرق در عرق سردی بود

آنطرف  پدر داشت با مردی 65-60 ساله  صحبت میکرد،دختر از لای در با احتیاط و ترس عجیبی مرد را نگاه کرد،محاسن سفیدش نگاه دختر را جلب کرد و دلش را بیشتر لرزاند.

صحبت پدر به درازا نکشید و قرار عروسی   برای آخر همان هفته گذاشته شد...

نارضایتی در چهره رنجور پدر در میان چین های پیشانی اش خودنمایی  میکرد  ،اما حالا دیگر میدانست مخارج دخترش تامین میشود و این باعث میشد تا کلمات را برای قرارها و شرایط  راحت تر بیان کند...

...

باز هم دختر جوان در اتاق نشسته بود و این بار با پسرک زیبایی در آغوش که یتیم شده بود...

دختر به دست ظریف پسرک که انگشت  مادر را محکم گرفته بود نگاه میکرد و تنها به این فکر میکرد که باید سوزن دوزی های بیشتری قبول کند... 

 

 

 http://www.daneshjoo-balouch.blogfa.com/      نوشته شده توسط رها بلوچ  

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد