دختر جوان در اتاق کوچکی تنها نشسته بود
دستانش می لرزید و غرق در عرق سردی بود
آنطرف پدر داشت با مردی 65-60 ساله صحبت میکرد،دختر از لای در با احتیاط و ترس عجیبی مرد را نگاه کرد،محاسن سفیدش نگاه دختر را جلب کرد و دلش را بیشتر لرزاند.
صحبت پدر به درازا نکشید و قرار عروسی برای آخر همان هفته گذاشته شد...
نارضایتی در چهره رنجور پدر در میان چین های پیشانی اش خودنمایی میکرد ،اما حالا دیگر میدانست مخارج دخترش تامین میشود و این باعث میشد تا کلمات را برای قرارها و شرایط راحت تر بیان کند...
...
باز هم دختر جوان در اتاق نشسته بود و این بار با پسرک زیبایی در آغوش که یتیم شده بود...
دختر به دست ظریف پسرک که انگشت مادر را محکم گرفته بود نگاه میکرد و تنها به این فکر میکرد که باید سوزن دوزی های بیشتری قبول کند...
http://www.daneshjoo-balouch.blogfa.com/ نوشته شده توسط رها بلوچ